شبی در کنج میخانه گرفتم تیغ در دستم
بگفتم خالقا...یا رب...تو فکر کردی که من مستم
کجایی تو؟ چه هستی تو؟ چه می خواهی تو از قلبم؟
تو از مستی چه می دانی؟ تو از قلبم چه می جویی؟
تو فرعون را خدا کردی .... تو شیرین را از فزهادش جدا کردی....
سپردی تیغ بر ظالم .....به مظلومان جفا کردی....
به آن شیطان خونخوارت...تو ظلم را عطا کردی....
سپس گفتی نشو کافر.... تو فکر کردی که من مستم؟
من آن باده پرستم که در میخانه ات هستم
ندا آمد درست گفتی... ولیکن تو گوش کن جانم
من هستم... هرچه هستم...خالقت هستم
خدای تو.... اله تو.....من هستم
مشو دلگیر از من....که درب حکمتم را من نبستم
نظرات شما عزیزان:
.: ورود به تالار سایت .:.